دلتنگی 10
نوشته شده توسط : ستاره

سلام

نمیدونم چرا دیگه نمیتونم حرف بزنم انگار دیگه زبون ندارم. حرف تو دلم زیاده اما دیگه نای حرف زدن ندارم

مثل کسی که بنزین تموم کرده باشه و وسط کویر تک وتنها بمونه تو یه جاده خاکی . زیر گرمای خورشید که حتی نفس کشیدنم سخته

آره منم همینطوری دارم حرکت میکنم گاهی شادمو به سرعت میرم گاهی پاهامو رو زمین میکشم . بعضی وقتا به خودم قول میدم که تمام سعیمو کنم تا زودتر به شهر برسم اما نمیدونم چرا یه چیزی تو وجودم نمیزاره

وقتی به گذشتم نگاه میکنم

وقتی به اون روزایی که بیهوده گذشت

افسوس می خورم که چرا محکمتر با سرنوشتم نجنگیدم





:: بازدید از این مطلب : 760
|
امتیاز مطلب : 540
|
تعداد امتیازدهندگان : 175
|
مجموع امتیاز : 175
تاریخ انتشار : 27 / 4 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
مسعود در تاریخ : 1392/1/15/4 - - گفته است :
میدونی چرا اینه وسط ماشین از شیشه جلو چرا کوچیکتره؟
چون چیزی که گذشت دیگه ارزشش به اندازه اون چیزی که در جلو و مقابل تو قرار داره نیست.
پس سعی کن از الان شروع کنی و افسوس گذشته رو الاکی نخوری.چون اینجوری نه تنها گذشته زنده نمیشه،بلکه باز حال و اینده خودت رو هم خراب می کنی...


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: